داستان حرفی به رنگ عشق قسمت پنجم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
هستر بازوانش را دور گردن ارتور حلقه کرد و سر او را روی سینه اش گذاشت او سعی کرد هستر را از خود دور کند اما هستر نمی خواست ائ را از دست بدهد با گریه گفت: تو منو می بخشی همه از من متنفرند خدا هم از من متنفر است من این نفرت ها را می توانم تحمل کنم اما تو دیگر نمی توانی از من متنفر باشی ارتور چون با این نفرت تو نمی توانم دوام بیاورم. هستر دقایقی او را در آغوش گرفت سپس ارتور به چهره اش نگاه کردحالا دیگر او عصبانی نبودبا ناراحتی گفت:میبخشمت هستر خداوند می داند که ما بدترین آدم در نیا نیستیم . راجر چلینگ ورث از ما هم بدتر است. قلب این مرد سیاه تر از ماست.هستر من و تو هیچوقت نمی خواستیم کسی را اذیت و آزار کنیم. هستر گفت: هرگز ! تنها گناه ما به دنیا آوردن کودکی است که حاصل عشق ما بوده است نه نفرت یادت می آید؟ - بله یادم می آید. آنها مدت طولانی زیر سایه سبز تبره درختان نشستند.بجز صدای رودخانه و وزش باد میان شاخه های بلند درختان بالا سرشان صدایی شنیده نمی شد. ناگهان ارتور به طرف هستر برگشت و گفت:راجر چلینگ ورث می داند که رازش را به من خواهی گفت هیچ فکر کردی او حالا چکار می کند؟به مردم شهر می گوید من پدر بچه ات هستم؟ - فکر می کنم او سعی می کند به طریق دیگری به ما ضربه بزند. -ازش متنفرم!شیطان او را برای عذاب ما فرستاده استاه هستر تو خیلی پرطاقتی فکری به حالم بکن چکار می توانم بکنم؟ - تو بتید از اینجا بروی و شهر را ترک کنی و خودت را از این مخمصه ازاد کنی همان کشتی ای که تو را ازانگلستان به اینجا آوردههمان کشتی دوباره می تواندتو را دوباره به همان جا برگرداند. ارتور لحظه ای دربارهاش فکر کرد و سپس گفت:من ضعیف و بیمارم.نمی توانم بروم دیگر برای من خیلی دیر شده است. هستر به ارامی گفت:من هم با تو می ایم. ارتور به چشمانش نگاه کرد و قلبش شاد شدارتور گفت اوه هستر!این بار زندگی بهتری خواهیم داشت.چرا قبلا به این فکر نیفتادیم؟ - به گذشته نباید فکر کرد .حالا بیا تا زندگی تازه ای را شروع کنیم.هستر علامت گناه و ننگرا از روی سینه اش برکند.و ان را به سوی درختان پرت کردسپس کلاه سفیدش را از سر برداشتوانوه مو های سیاهش اطراف صورتش ریخت. - و حالا تو باید با پرل کوچولویمان اشنا شوی هم اکنون او را از دید تازه ای خواهی دید. - ایا او می خواهد مرا بشناسد؟ - او تو را دوست خواهد داشت. سپس هستر رفت و پرل را صدا زد پرل از جنگل امد و ان طرف رودخانه ایستاد و به ارامی مادرش و کشیش را نگاه می کرد مادرش گفت:بیا عزیزم این دوست من است دوست تو هم خواهد بود.از روی رودخانه بپر بیا پیش ما اما پرل حرکتی نکرد به ان طرف اب نگاه کرد. او نگاهش را از روی پیراهن مادرش بر نمی داشت هست گفت : چه بچه عجیبی چرا نمی ایی پرل باز هم جوابی نداد - زودباش وگرنه از دستت ناراحت می شوم. پرل ناگهان روی زمین افتادو شروع به گریستن کرد .هستر دلیل کار او را فهمید.با ناراحتی نگاهش کرد و گفت :بیارش اینجا!به پاهایت نگاه کن درست جلوی پاهای توست. پرل صدایش را قطع کرد و از جایش بلند شد و نماد اعمال ننگ را روی زمین دید.مادرش صدایش زد. دخترش با عصبانیت گفت: نه!خودت بیا اینجا و برش دار! هستر به طرف رودخانه رفت.نماد محکومیت و ننگ را از زمین برداشت و روی سینه اش گذاشت با ناراحتی به دخترش لبخند زد و گفت:این طوری بهتره؟مادت دوباره غمگینه.حالا می ایی نزد مادرت؟ -بله حلا می ایم.سپس از ان طرف رودخانه کوچک پرید و مادش را اغوش گرفت و گغن:حالا دوباره مادرم هستی و من هم پرل کوچولوی تو. هستر دست پرل را گرفت و او را نزد کشیش برد.پرل از پرسید ایا با ما به شهر برمی گردید؟ارتور صورت کوچکش را بوسیدو گفت: الان نه عزیزم. پرل لحظه ای با عصبانیت نگاهش کرد.سپس به طرف رودخانه دوید و صورتش را با رودخانه شست. کشیش به شهر برگشت .به دفتری که نزدیک اقیانوس بود ،رفت تا درباره کشتی هایی که به انگلستان می روند،پرس و جو کند .مردی که در دفتر کار بود به او گفت:یک کشتی هست که ظرف چهار روز به انگلستان می رود. دایمس دال با خودش گفت :خیلی خوبه،مهمانی بزرگ به مناسبت انتصاب فرماندار جدید سه روز دیگر برگزار می شود.همه ان روز را تعطیل خواهند کرد و من باید در کلیسا وعظ کنم.بعد از ان می توانم همراه هستر و پرل با کشتی از اینجا بروم. در خانه هنگامی که دایمس دال به خانه رفت ،راجر چلینگ ورث به اتاقش امد و گفت:خسته به نظر می رسی.چیزی میل دارید برایتان بیاورم؟وقتی در کلیسا وعظ می کنی باید سر حال باشی. - من به کمک شما احتیاج ندام،متشکرم،احساس میکنم حالم بهتر است. دکتر متوجه نشد ولی گغت:خوشحالم کمک برای تو مؤثر بود. - بله تو دوست خوبی هستی.بابت همه چیز از تو متشکرم.اما حالا باید بروم به کارم برسم.من باید سه روز دیگر در کلیسا وعظ کنم و روز مهمی استباید برای سخنرانی ام نت برداری کنم.چلینگ ورث اتاق را ترک کرد. کشیش مقداری کاغذ از میز کارش برداشت و داخل آتش پرت کرد.با خودش گفت:می خواهم درباره مسائل گوناگونی صحبت کنم.چیزهای بهتر از این می توانم بنویسم.سپس نشست وشروع به نوشتن کرد.قلمش به هنگام شب لا به لای صفحات به حرکت درآمد. سه روز بعد هستر و پرل به شهر رفتند.میدان شهر از پر از جمعیت بود.پرل کوچولو از مادرش پرسید:چرا این همه مردم ینجا جمع شدند؟ایا کشیش را هم می بینم؟او دست مرا با نوازش خواهد فشرد؟ - همه مردم تعطیلی دارند،فرماندار جدید چند لحظه دیگر به کلیسا خواهد رفت.مردم مشهور و معروف را امروز خواهی دید.موسیقی و بزن و بکوب فروانی خواهیم داشت.او امروز به اینجا مآید ولی دست تو را نخواهد گرفت. – مرد عجیب و غریبی است.او نیمه شب دست مرا می گیرد،و در جنگل مرا می بوسد.اما روز روشن و در مرکز شهر حتی نمی خواهد مرا بشناسد. – پرل!ساکت باش!تو این چیز ها را نمی فهمی.حالا دیگر فکرش را از سرت بیرون کن.به مردم نگاه کن به چهره های شادشان نگاه کن. ناگهان مردی کنار هستر آمد.صورتش آفتاب سوخته و لباسهای کهنه و کثیفی پوشیده بود.او گفت:یک نفر دیگر هم با کشتی با کشتی ما به انگلستان می آید.هستر سرش را برگرداند.مرد به او لبخند زد و دندان ها سیاهش نمایان بود. – منظورت چیه؟ -چلینگ ورث را می گویم.او هم با ما می آید و به من گفت یکی از دوستان خوب کشیش است.من هم خوشحال شدم.وجود یک دکتر در کشتی مفید خواهد بود.ان مرد از کنارش گذشت و دور شدو هستر ناگهان احساس بیماری و ناتوانی کرد.چشمانش را روی هم گذاشت.هنگامی که هستر دوباره چشمهایش را باز کرد ،راجر چلینگ ورث را دیدکه ان طرف میدان ایستاده در میان جمعیت پر هیاهو به او لبخند می زند.لبخندی تند و زننده و پر از معنی بود. هستر در این حال ناگهان صدای موزیک را که بلندتر از سر و صدای جمعیت بود،شنید و هنگامی که که افراد مهم شهر به طرف میدان می آمدند همه مردم با خوشحالی فریاد می کشیدند.پرل خیلی هیجان زده بود و با موزیک می رقصید.هستر آرتور دایمس دال را دید.برای اولین بار پس از سال ها ،دستش روی قلبش نبود.سرش را بالا گرفته و چهره اش پرطراوت و شاداب بود. آرتور و دیگر افراد مهم شهر به کلیسا رفتند.هستر نزدیک میدان کنار سکوی بلند منتظر شد.یک ساعت بعد مردم کلیسا را ترک کردند.همه هیجان زده بودند. یک نفر گفت:کشیش وعظ جالبی کرد. دیگری گفت:او معرکه بود. صدای موزیک دوباره به گوش می رسید و افراد مهم شهر به آرامی از کلیسا خارج شدند. هنگامی که کشیش از کلیسا خارج می شد،هستر دستش را روی دهانش گذاشت. وبا خودش گفت:اوه،نه! چه اتفاقی افتاده؟ دیگران هم از بین جمعیت کشیش را نگاه می کردند.چهره اش ناگهان مثل گچ سفید شد.چشمانش کم رنگ و بی فروغ بود و خیلی آهسته حرکت می کرد . جان ویلسون،کشیش پیر گفت:مراقب باش آقای دایمس دال!داری می افتی.بازویش را گرفت اما آرتور او را از خود دور کرد.سپس آهسته برگشت و با ناتوانی به طرف جمعیت رفت.کشیش چند دقیقه بعد جلوی سکو توقف کرد.او به هستر و پرل نگاه می کرد و جمعیتد کاملا ساکت بودند.آنها می خواستند بدانند که او چکار می کند؟ چرا به زن و بچه اش آنقدر عجیب و غریب نگاه می کند. آرتور ناگهان دستش را به طرف هستر دراز کرد و گفت:هستر بیا اینجا!پرل کوچولوی من ، تو هم بیا! پرل چون پرنده ای کوچک به سرعت به طرف آغوشش به پرواز درآمد.هستر به آرامی قدم برمی داشت. در این لحظه راجر چلینگ ورث با فشار از میان جمعیت رد شد و بازوی کشیش را گرفت.با عصبانیت در گوش کشیش گفت:چکار داری می کنی؟ دیوونه شدی؟ دست سر ان زن بردار اما کشیش به طرف کشیش پیر برگشت و گفت:خیلی دیر کردی من دیگه در چنگ تو نیستم.با کمک خداوند متعال،از دست تو خلاص می شوم. سپس رو به هستر کرد وگفت:هستر پرین،حالا ترا به خدا با من بیا روی این سکو به من کمک کن!کشیش جوان یک دستش را بر بازوی هستر گذاشت.دست پرل کوچولو را هم در دست دیگرش گرفت.هر سه نفرشان از پله ها بالا رفتند. جمعیت خیلی کنجکاو بود عده ای از مردم عصبانی بودند.بیشر مردم هم چیزی نمی گفتند.روی سکو،آرتور رو کرد به هستر و گفت:این بهتر از سفرمان به انگلستان نیست؟ هستر گفت :بهتر؟ ما الان میمیریم و پرل کوچولو هم با ما میمیره.این واقعا بهتره؟ - هستر! من دارم میمیرم.وقتی مردم.گناهانمان را هم با خودم میبرم.سپس به طرف جمعیت حاضر در میدان برگشت و با صدای بلندی گفت:مردم انگلستان نو،شما، من را دوست دارید اما حالا من به عنوان یک گناهکار در دنیا نگاه کنید.من قبلا در اینجا نایستادم و اشتباه کردم.ا و بعد از اینکه صحبتش تمام شد کار عجیبی کرد.در حالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت ،پیراهنش را به سوی جمعیت باز کرد.مردم با هیجان همدیگر را هل می دادند تا به سکو نزدیکتر شوند.همه آنها می خواستند،کشیش را ببینند.آرتور با پیراهن بازش همانجا ایستاد.سپس افتاد.هستر کنارش نشست. راجر چلینگ ورث روی سکو پرید.آنگاه به زمین افتاد و در گوش کشیش گفت:تو از چنگ من فرار کردی.خدا تو را ببخشد.آرتور گفت:تو هم گناهکاری.گناهکاتر از همه ما هستی.سپس نگاهش را از پیرمرد بر گرفت و به صورت دخترش نگاه کرد. با صدای ضعیف و ناتوانی گفت:ناراحت نباش.پرل کوچولوی من حالا ممکنه پدرت را ببوسی؟پرل سرث را روی صورت پدرش خم کرد و بر دهانش بوسه زد.هستر هم به آرامی او را بوسید و بعد به آرامی گفت:حالا می توانی بهشت را ببینی به من بگو چه میبینی؟آیا دوباره همدیگر را خواهیم دید؟ - نمی دانم هستر عزیزم!ما گناه کردیم خدایمان را فراموش کردیم. من می ترسم خیلی هم می ترسم… و با گفتن این جملات،کشیش چشمانش را فرو بست و از دنیا رفت. بعد از اینکه آرتور چثم از جهان بست ،هستر و پرل بوستون را ترک کردند.راجر چلینگ ورث هم دو یا سه ماه بعد مرد.او پول زیادی برای پرل به ارث گذاشت.مردم تا سالیان درازی در مورد ماجرای آن روز در میدان شهر صحبت می کردند.هر کسی داستان را به نحوی نقل می کرد. عده ای از مردم می گفتند: خدا این نماد ننگ را روی سینه کشیش گذاشت. عده ای دیگر می گفتند:این راجر چلینگ ورث بود که لکه ننگ را بر دامنشان گذاشت.بیشتر آنها هم میگفتند ما چیزی ندیدیم. چندین سال بعد.یک روز بعد از ظهر که عده ای از بچه ها در محوطه بیرونی خانه قدینی هستر بازی می کردند ناگهان پرزنی را دیدند که پیراهن خاکستری رنگ پوشیده و روی سینه اش نماد ننگ،دیده می شود.او به آرامی از جلوی آن ها گذشت و به داخل خانه رفت. هستر پرین دوباره در بوستون بود.اما پرل کوچولو کجا بود؟ هیچ کس نمی دانست ولی از یک کشور دیگر نامه هایی برای هستر می آمد.روزی،هستر شروع کرد به دوختن لباس های سغید رنگی که برای یک کودک می دوخت. هستر سالیان درازی در خانه کوچکش در خارج از شهر زندگی می کرد.او لباس می دوخت و آنها را به دیگران می داد.او همچنین به زنان نگونبخت کمک می کرد و به رفع مشکلاتشان می پرداخت. روزی هستر،به آنان گفت:اگر خدا بخواهد،دنیای تازه ای بوجود خواهد آمد،یک دنیای بهتر برای زنها که در آن جهان ما همانند مرد ها خواهیم بود.همه خواهند فهمید که تنها عشق می تواند ما را شادمان سازد.البته یک روزگاری نه امروز. ((((پایان))))

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب